سکـــــــــــــو ت


میــ ـایـــے ...
اما با سکوتــــــ ـ !!!
اگــ ـر میخواهـ ـے صرفهــ جویی کنے ...
حداقل حسابـــــ ـ این را بکـ ـن:
درستـــــ ـ استــــــــ ـ سکوتــــ ـ را نشکستے امّا...
مرا ... !

تمام چیزی که باید از زندگی آموخت ،

تنها یــــک کلمه است

"میگذرد"

ولی دق می دهد تـــــا بگــــــــــــذرد...


میـــــــان مانـــــدن و نمانـــــدن


فاصـــــــــله تنها یك حرفــــــ ساده بود


از قــــــول من


به بــــــاران بے امان بگو :


دل اگــــــر دل باشد ،


آبـــــــ از آسیابــــــ علاقــــــــه اش نــــمے افتــــــد

چشمانــــaــم را دیگـــر باز نمی کنم

دیدن این همهــــeــــ جایِ خالی ِ" تـــ ـ ـ ــو"

عاقبتـــــــ ــ مــaــرا ..

یا می کشتــــ یا کـــoـــور می کنـــد ..

بـــه شـــوق ِ دیــــدارت ..

چـــه آب و جـــارویی راه انـــداخــتــه انـــد !

چــشـــمـــهـــا و مــــژه هــــایـــم ...


دارند عصبی*اَم می*کنند کلمات

وقتی به حذفِ نامِ تو

رأی نمی*دهند...



اشتبـــاه مــن ايـن بــود ....
هــر جــا رنــجيدم ، لبــخند زدمـ ....
فــكر كــردند درد نــدارد ، سنــگين تر زدنــد ضــربه ها را ...

حـــــوّا هـــــــم که باشی


من آدم نمی شــــــوم


پس بیخودی جای بووســـه


سیبــــــ تعارفَ م نکن !

[تصویر: 38.jpg]

[تصویر: 17.jpg]

 

[تصویر: 6.jpg]

هرگاه صداي جديدي سلام مي کند


تپش قلب مي گيرم!


من ديگر کشش خدا حافظي ندارم


مرا ببخش


که جواب سلامت را نمي دهم!!...



گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...

گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...

گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...

گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...

گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید

[تصویر: b8duuruhatdpmni7t2yc.jpg]

دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن

از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:

که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری

و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:

من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار

با تو خوشبخترین انسانم…
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!

 

 

ای غم ، تو که هستی از کجا می آيی؟

هر دم به هوای دل ما می آيی

باز آی و قدم به روی چشمم بگذار

چون اشک به چشمم آشنا می آيی


گـاـهـے دلـت مــے خواد ـهـمـ ِ بـغض ـهات از تـوے نـگاهت خـوند ِ بـشن...

مـیدونـے کــ ِ جـسارت ِ گـفتن ِ کـلمه ـها رو نـدارے ...

امـا یـــ ِ نـگاه گـنگ رو تـحویل مـے گیری

یـا جـمله ای مـثل: چـیزے شـده؟؟!!!

اونـجاست کــ ِ بـغضت رو بـا لـیوان سـکوت سـر مــےکشـے

و بـا لـبخندے سـرد مـیگـے :

نـه،ـهـیچ...
 

درد را از هـــــــر طرفشــــ بخوانیــــــــــ درد استـــــــــــــ ، دریغـــــــ از درمانــــــــ


کــــــه عکسشـــ نامــــرد استـــــ