سکـــــــــــــو ت

راه میروم روی برف هایی که از دیشب باریده است...

اشک هایم صورتم را داغ میکند...

خوبی برف این است که هر کس چهره ی سرخ مرا میبیند...

میگوید:

هوا بیرون خیلی سرد بود؟!



از قـسمت و حکـمت

حــرف مـی زنـند

آنـهایی که اصلا

معــنای ِ طـاقـت را نمی دانند

یـک وقـت هـایـی
یـک چـیـزی بـیـخ ِ گـلـوی ِ آدم را مـی چـسـبـد
حـرفـی
فـریـادی
بـغـضـی
اگـر آزادش کـنـی
حـسَـش تـصـاعـدی بـالـا مـی رود
نـگـهـش دار ...!!



فـرض کـن بــه عـکــاس بـگـویــــــــم :

تـارهـای سـپـیــــــد را سـیــاه کـنـــــــد.....

و چـیـــــن و چـروك هـا را مـاسـت مـالـــــــی...

و حـتـی از آن خـنـده هـا کـه دوسـت داری بـرایـم بـکـارد،

بـاز هـم از نـگـاهـــــــــم پـیـداسـت چـقــــدر ...

بـه نــبـــودنـــت خـیـره مـــانــــــده ام...


اینـجا نقـطه صفـر اسـت!
اینجـا از فـکر تـو ،هـرچـه جمـع میـزنم،هـرچـه کـم میکـنم
فـرقی نـمیکـند!
اینجـا روز و شب دیگـر معنـا نـدارد
اینجـا "قـطب" دلتـنگیـست و مـرز بـی کسی
اینجـا بـرای بـا تـو مانـدن، گمـرکی میگـیرنـد!
... اینجـا همـه چیـز نسـبی ست
اینجـا خود پـرستی بـازارش از محبـت گرمتـر است،
اینـجا نقـطه صفـر اسـت
اینجـا دل ها یـخ می بـندنـد و دسـت هـا هم…
اینجـا،فقـط اینجـاست!
اینجـا دروازه های رویــا بستـه ست و بـال های انـدیشـه شکسـته...
اینجـا نـقاش هایمـان کورنـدُ شاعـرانـمان دروغگــو!
اینجــا حقیـقت نـایـاب شـده!
کـاش می شـد، بـــروم...
اینجــا،جــاده ها بـن بـستـند

خیلی سخته باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی
بگو که هنوز چشاتو رو به عشق من نبستی...
چشم من میگه تو رفتی اما قلبم میگه هستی!!!!!!!!
حالا که همش خیاله بزار دستاتو بگیرم
بزار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرم
بزار عاشقت بمونم... 
حالا که همش تو رویاست نزار دلتنگت بمونم

حرفهایم را تعبیر میکنی ، سکوتم را تفسیر ، دیروزم را فراموش ،

فردایم را پیشگویی

به نبودنم مشکوکی ، در بودنم مردد ،

از هیچ گلایه میسازی ، از همه چیز بهانه

من ؛ کجای این نمایشم ؟

لعنت به دوری و دلتنگی


لعنت به دنیایی که مرا از نگاه فیروزه ای چشمانت به دور انداخته


لعنت به دنیایی که حسرت لطافت اطلسی دستانت را نثارم کرده


لعنت به این دلتنگی


دارم نفسهای آخر را بی تو میکشم . .


... کجایی ؟؟


نفس کم آورده ام


نجاتم بده


کمی نفس


کمی زندگی


کمی بودنت را نثارم کن

 

و نجاتم بده


 

هـــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــیس


به ســـــــایه ات بــــــــــــــــگو آهــــــــــــــسته رَد شـــــــــــــــود


دلـــــــــــــــم تـــــازه آرام گــــــــــــــرفته...

چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :
" نــــذار برم "
یعنـــــــی بــرم گــــردون
سفــــت بغلـــــم کـــن
ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و
... بگــــــو :
"خدافــــظ و زهــــر مـــار!!!!!!!
بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ
مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!
مــــــگه الکیــــــــه!!!!"

چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!!
چـــــــــرا میـــــــذارن بــــری..................

کـــاش یکیــــ پیـــدا می شــــد


که وقتــــی می دیــــد گلــــوتـــــ ، ابـــــر داره و چشـمـاتـــــ ، بــــارون



جـــای اینکـــه بپــرســـه : چـــته ؟ چـــی شــده ؟ چـــرا ؟



بغــــلتـــــ کنــــه و بگـــــه : گـریـــه کــــن ... !

 

آهـــای تویی کــه میگـــی بایه نگاه به چشـمای طــــرف عاشقــش شـــدم!!
تــاحالا
تــو چشمـــای مـــادرت نگاه کـــردی تــا معنـــی عشقــــو بفهمــــی؟؟


این همه حسود بودم و نمیدانستم...
به نسیمی که از کنارتو...
موذیانه می گذرد...
به چشم های آشنا و پر آزار، که بی حیا نگاهت میکند...
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد٬ حسادت میکنم...
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بد بینم...
طبیعت پر از نفس های آدمیاست...

که مرا وادار میکند حسادت کنم...
به تنهایی ام..
به جهان...
به خاطرهای دور از تو...

ضبط صوت را از کنار سرش برداشت.

رو به پیرزن کرد و گفت:

... « بیدار شو، بیدار شو زن، آخر صداس خروپوفت رو ضبط کردم، دیگه نمیتونی انکار کنی.»
...
اما پیرزن بیدار نشد.

شب که می شد، پیرمرد با صدای ضبط صوت به خواب فرو رفت

هیچ اعتباری به وفایِ ادم نیست ، ادم حتی به خدا هم خیانت کرد